گفتگو با دکتر علی فردوسی / بخش دوم
در بخ نخست آمد که مدرن شدن یعنی گذار از مسائل عقبافتادگی به مسائل مدرن، که سختتر از مسائل جامعة پیشامدرن است. یکی از علل عمدة واکنش منفی به مدرنیت، ترسی است که انسان جامعة پیشامدرن از بغرنجشدن مناسبات انسانی دارد. اینک ادامه سخن:
چرا به قول شما این «دید بقالانه» (گزینشی) در ایران حاکم شد؟
خلاصهاش همانطور که آبراهامیان میگوید، اعمال مدرنشدن از بالاست که منجر به نوعی مدرنشدن ناهمگون میشود. از همان آغاز قرن نوزدهم که مدرنشدن به یک پروژه در ایران تبدیل شد، همت بر استفادة ابزاری بود از دستاوردهای مدرن برای تقویت مناسبات موجود، و نه ارادة معطوف به مدرن به عنوان یک مطلوب فینَفسه. خواست این بود که نسبت میان سلطان و ارتش، همان نسبت قبلی باشد؛ اما ارتش «مدرن» باشد. رعایا همان رعایا باشند؛ اما با اینترنت مالیات بپردازند. جوهر قدرت سلطانی باشد؛ اما به جای جارچی، از تلویزیون استفاده کند. این نگرش نمیخواست ایران را مدرن کند؛ میخواست آنچه را در ایران هست، «مدرن» کند؛ نمیخواست مناسبات مدرن قدرت برقرار کند، میخواست مناسبات موجود قدرت را «مدرن» کند؛ نمیخواست نسبت انسان را با دین مدرن کند، میخواست دین را در درون همان نسبت قدیمی «مدرن» کند؛ نمیخواست دین را در خدمت امر مدرن قرار دهد، میخواست امر مدرن را در خدمت احیای قدرت دین قرار دهد.
وضع این نوع «مدرنشدن» از بالا، یا دقیقتر از درون پایگاههای پیشامدرن و تاریخی قدرت و اقتدار اجتماعی، از میان نوعی تبانی تاریخی بین دو بخش، در ایران مرا یاد دوچرخههای باشگاههای اندامسازی میاندازد که چرخ آنها در جا میچرخد. این «مدرنکردن» از بالا، یعنی تندترکردن سرعت چرخی که در جا میچرخد. آدم عرق میکند، ولی هیچ کجا نمیرود! رضاشاه میخواست دوچرخة قدرت سیاسی در ایران در همان جای قدیمیاش، تندتر و کارآمدتر بچرخد.
البته در اینجا من دارم فقط از نظریة «مدرنشدن» از بالا حرف میزنم. چون یک نوع دیگر از مدرنشدن نیز هست که تاریخ «زیرزمینی» خودش را دارد، تاریخی که اغلب فاقد مدیریت است، و روزانه با هزاران تصمیم فردی و بیشتر حتی بیتوجه به اندیشة مدرن، یعنی بدون مطرح شدن این مسئله، به جلو میرود. این نوع مدرنشدن، از قضا خوب در ایران پیشرفت کرده است، و از آنجا که میشود گفت جمعیتشناسی تقدیر است، دیر یا زود، از کف حیات اجتماعی، جهان را تغییر خواهد داد. نمونة این مدرنشدن تحول شگفت ادبیات فارسی است، تحولی در قامت شعر نیمایی، و قصهنویسی هدایت، که از بیرون از دو حوزة اقتدار اجتماعی در ایران، و به نوعی علیه این دو حوزه، آغازیدند و توانستند گوشههای مهمی از جهان کهن را فتح کنند، به گونهای که جهان مدرن مانند اقلیمی پیش رو از درون کشتی ادبیات فارسی، دیرگاهی است که دیدنی شده است. برای همین است که در ایران صیانت از عزم مدرن، برابر است با حمایت از هنر.
برگردیم به نگرش بقالانه به مدرنیت!
به نظر من، هر گونه پیش کشیدن بحثی دربارة «اول این، بعداً آن» ترفندی است، یا تسلیم شدن به ترفندی است برای ابتر کردن مدرنیت، وقتی که با حکومت و مذهب مواجه میشود؛ برای اینکه پاسخ به این پرسش همیشه از پیش و از بیرون از امر مدرن داده شده است. این همیشه منافع و خرَد پیشامدرن است که تصمیم میگیرد کدام مدرنشدنی باید قبل از کدام مدرنشدنی بیاید. این علائق و نگرشها مدرنیت را بهمثابه مدرنیت نمیخواهند، آن را برای تقویت اقتدار نامدرن خود میخواهند؛ ولی مدرنیت از همان آغاز در نسبتی با این دو قدرت جامعة پیشامدرن است که عازم فتح جهان میشود.
میدانید که یکی از مهمترین نوشتههای اعلانگر مدرنیت، مقالة معروف امانوئل کانت است با عنوان «پاسخی به پرسش روشنگری چیست؟» که در ۱۷۸۴ منتشر شده است. جمله آغازگر این مقالة کوتاه این است: «روشنگری همانا برونرفت انسان است از وضعیت صغارتی که خود بر خود گماشته است. صغارت یعنی ناتوانی از به کارگیری فهم خود بدون هدایت دیگری. این صغارت امری است برخودگماشته، از آن روی که سبب آن نه فقدان فهم، بلکه نبود عزم و شجاعت در به کارگیری فهم خویش بدون هدایت دیگری است. دلیری کن و فهم خود را به کار گیر! این است شعار روشنگری.»
سرسریترین نگاه به این مقاله نشان میدهد که جوهر روشنگری، برقراری رابطة جدیدی است در دو حوزة مذهب و حکومت، یا عامتر نسبت جدیدی در درون مناسبات قدرت. کانت میافزاید: «برای روشنگری هیچ چیز لازم نیست جز آزادی به کارگیری خرد خویش در همة زمینهها در سپهر عمومی.» باید در اینجا به دو نکته اشاره کنم. یکی تأکیدی است بر نسبتی که کانت میان جسارتِ اندیشیدن و مدرنیت برقرار میکند. این نسبت، در سنت اندیشهگری غربی، سابقهای دیرینه دارد و برمیگردد به آتن، بهخصوص سقراط. شجاعت در فرهنگ یونانی تصدیقگر حقیقت بود، به گونهای که یونانیها بر این باور بودند که آدم بزدل نه تنها نمیتواند حقیقت را بگوید، بلکه حتی نمیتواند آن را بشناسد. کتمان موجب میشود که حقیقت گم و گور بشود. از طرف دیگر کانت در درون امر مدرن، نسبتی میان شجاعت و حقیقت برقرار میکند که از سوژة مدرن جسارتی میطلبد که بهمراتب شاقتر از چیزی است که در یونان از فیلسوف ـ از دوستدار خردـ خواسته میشد؛ برای اینکه همانطور که فُوکو میگوید، جوهر مدرن نخست و بیش از هر چیز، با «بیرونرفت» تعریف میشود. روشنگری یعنی خروج از وضعیت وابستگی، قیمومت و صغارت در اندیشه.
کانت در این مقاله، روشنگری را در وجهی مثبت تعریف نمیکند؛ نمیگوید محتوای مدرنیت چیست، فقط میگوید جسارت اندیشیدن است، قبول کردن مخاطرهای است در درون اندیشه. سوژة مدرن به جایی نمیرود که از پیش تعریف شده باشد، بلکه همیشه از جایی بیرون میرود که اندیشیدن را به امری ناممکن تبدیل میکند. برای همین است که «معاصر بودن» از ذوات مدرن بودن است. و به قول فوکو این معاصر بودن، همیشه به سنت انتقادی در غرب تعلق دارد تا به سنت آنالیتیک. روشنگری ذاتاً پرسشگری است. محور تَراپیمایشی جهان مدرن به شکل همین «بیرونرفتْ» جهان مدرن را میسازد.
اگر پدیده جهانی شدن را به تعبیر آنتونی گیدنز از پیامدهای مدرنیته بدانیم، شهروندان و روشنفکران ایرانی که به نظر میرسد همچنان یکی از مسائلی که دارند برخورد «سنت و تجدد» است، چگونه میتوانند در این عرصه جدید راه بپیمایند و مشارکت جویند؟
هر که مدتی از ایران بیرون باشد و بعد برگردد، محیط به نظرش باغچهای میآید که سالهاست باغبانی به خودش ندیده است! همه چیز از رانندگی گرفته تا رفتارهای روزمره، تا لباسپوشیدنها، میهمانیها، مناسبات اجتماعی، حرفزدنها و... یک جوری هَرَسنشده، یک جوری ژولیده به نظر میرسد که آدم نمیتواند بین گل و گیاه و علف هرزه تفاوت بگذارد. این است اوضاع ما در نسبت به تعبیر آنتونی گیدنز. تعبیر او فقط به صورت یک هشدار با ما نسبت برقرار میکند، و نه به صورت یک فرمان یا دعوت. ما یک زندگی برزخی داریم، به شرطی که برزخ را مسیری نبینیم میان «سنت» و «تجدد»، بلکه آن را نام مکانی بدانیم که در جغرافیای جهانیشدن تعینپذیر نیست.
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟